حضرت عمر ـ رضی الله عنه ـ و خوف از خدا

  • ۱۵:۰۰

عمر همواره می‌گفت: آتش دوزخ را به کثرت به یاد بیاورید، چرا که تنوری است از آهن و بسیار عمیق و داغ .


همچنین نقل است که روزی مردی بادیه نشین نزد عمر آمد و گفت:

یا عمرالخیر جزیت الجنه    جهِّز بُنیَّاتی وأمهنَّه

أقسـم باللـه لتـفعـلـنه

«ای عمر! که اهل خیر هستی به دخترانم و مادرشان چیزی عطا کن. به خدا سوگند که تو باید چنین بکنی».

عمر گفت: ای اعرابی! اگر نکنم چه می‌شود؟

اعرابی گفت: آن‌گاه من از اینجا خواهم رفت.

عمر گفت: اگر بروی چه کار می‌شود؟ اعرابی اشعار زیر را سرود:

والله عن حالی لتسألنه

والواقف المسئول بینهنّه

ثمّ تکون المسألات ثمّه

إما إلى نار وإما جنه

«به خدا روزی که بذل و بخشش به عنوان منت داده شود از تو در مورد من سوال خواهد شد و سرانجام به بهشت یا دوزخ خواهی رفت».

عمر با شنیدن این سخن اعرابی به شدت گریست و محاسنش خیس شد. آن‌گاه پیراهن خود را به آن اعرابی داد و گفت: به خدا سوگند! که من جامه‌ای جز این ندارم .


آری، عمر با این که به کسی ظلم نکرده بود، اما در اثر شعر اعرابی که ایشان را به یاد روز حساب انداخت، متأثر شد و گریست و معمولا وقتی سخن از روز قیامت و حساب و کتاب و دوزخ پیش می‌آمد، ایشان به خاطر شدت ترسی که از خدا داشت، می‌گریست .


و از شدت ترس خدا، همواره خود را محاسبه می‌کرد و اگر فکر می‌کرد در حق کسی کوتاهی کرده یا بر او ظلمی‌ روا داشته است، او را می‌طلبید و می‌گفت: از من انتقام بگیر. چنان که روزی مشغول رسیدگی به امور عامه‌ی مسلمین بود مردی نزد او آمد و گفت: ای امیرالمؤمنین! با من بیا و حقم را از فلانی بگیر. معمولا در چنین جلساتی از رسیدگی به امور شخصی افراد خودداری می‌کرد. بنابراین، شلاقش را برداشت و محکم بر سر آن مرد زد و گفت: شما عمر را زیاد می‌بینید و چنین شکایاتی به او نمی‌رسانید، همین که جلسه‌ای جهت حل مشکلات عمومی امت تشکیل می‌دهد، مزاحمت ایجاد می‌کنید. مرد عصبانی شد و از آن‌جا بیرون شد. دیری نگذشت که عمر کسی را دنبال آن مرد فرستاد. وقتی آمد، شلاق را به دست او داد و گفت: از من انتقام بگیر. مرد گفت: ای امیرالمؤمنین! من از شما انتقام نمی‌گیرم. عمر گفت: این طور نمی‌شود، یا آ ن را به خاطر خدا می‌بخشی تا در عوض به تو پاداش نیکو بدهد یا از من انتقام می‌گیری. مرد گفت: به خاطر خدا از آن صرف نظر می‌کنم. سپس عمر به خانه رفت و احنف بن قیس (راوی این ماجرا) و برخی دیگر همراه او بودند. در آن‌جا نخست دو رکعت نماز خواند سپس نشست و گفت: ای پسر خطاب! تو گمراه بودی خدا تو را هدایت کرد، ذلیل بودی، خدا تو را عزت داد و رهبر مسلمانان کرد، آن‌گاه مردی نزد تو می‌آید و از تو کمک می‌طلبد تو او را می‌زنی؟ فردا جواب خدا را چگونه می‌دهی؟ راوی می‌گوید: او همچنان خود را سرزنش کرد تا این که من یقین کردم که بهترین بنده‌ی خدا در روی زمین است .


همچنین ایاس بن سلمه از پدرش نقل می‌کند که می‌گوید: روزی عمر از داخل بازار عبور می‌کرد. من آن‌جا ایستاده بودم. با شلاق خود به طرف من اشاره کرد و گفت: از وسط راه کنار برو. شلاقش به گوشه‌ی لباسهایم اصابت کرد. سال بعد مرا در بازار دید، گفت: ای سلمه! نمی‌خواهی امسال حج بروی؟ گفتم: ای امیرالمؤمنین! می‌خواهم. آن‌گاه دست مرا گرفت و با خود به خانه‌اش برد و ششصد درهم به من داد و گفت: این‌ها را در مقابل شلاقی که سال گذشته به تو زدم، بردار و برای سفر حج هزینه کن. من گفتم: به خدا سوگند! من آن‌را به کلی فراموش کرده بودم. گفت: ولی من از پارسال تاکنون آن‌را فراموش نکرده‌ام و همواره در خاطرم بوده است .


همچنین می‌گفت: خویشتن را محاسبه کنید قبل از آن که شما را محاسبه و موازنه کنند و برای حاضر شدن در میعادگاه بزرگ آماده شوید چنان که خداوند می‌فرماید:

«‏یَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لَا تَخْفَى مِنْکُمْ خَافِیَهٌ‏» [الحاقه: ١٨] «در آن روز (برای حساب و کتاب، به خدا) نموده می‌شوید، و (چه رسد به کارهای آشکارتان) چیزی از کارهای نهانیّتان مخفی و پوشیده نمی‌ماند». .


عمر بر اثر شدت خوفی که‌ از خداوند داشت، جهت محاسبه‌ی خود می‌گفت: اگر بچه گوسفندی در سواحل فرات بمیرد می‌ترسم که خداوند روز قیامت حسابش را از عمر بگیرد .

علی  می‌گوید: عمر را دیدم که سوار شتری بود که دوان دوان می‌رفت. گفتم: ای امیرالمؤمنین! کجا می‌روی؟ گفت: دنبال شتری از بیت المال می‌گردم. گفتم: به خدا که خلفای بعد از خود را به مشقت انداختی. عمر گفت: ای ابوالحسن! مرا ملامت نکن. به خدا اگر در آن سوی فرات بچه شتری بمیرد روز قیامت حسابش از عمر گرفته خواهد شد .


ابو سلامه می‌گوید: در حرم خود را به عمر بن خطاب رساندم. او لحظاتی قبل با کتک‌کاری جمعیت زنان و مردان را از هم جدا ساخته‌ بود که‌ اطراف حوض جمع شده و با هم وضوء می‌گرفتند. آن‌گاه رو به من کرد و گفت: ای فلانی! گفتم: در خدمتم. گفت: مگر به تو نگفته بودم حوض وضوی مردان و زنان را جدا کنی؟ سپس رویی برتافت و رفت و در راه با علی برخورد کرد که‌ خطاب به‌ او گفت: هلاک شدم. علی گفت: چرا؟ گفت: امروز مردان و زنان را در حرم الهی کتک زدم. علی گفت: ای امیرالمؤمنین! تو حاکم و نگهبان مردم هستی اگر آن‌ها را از روی دلسوزی و خیرخواهی زده‌ای، اشکالی ندارد. اما اگر به ناحق زده‌ای، آن‌گاه ستم روا داشته‌ای .


همچنین از حسن بصری روایت است که روزی عمر در کوچه‌های مدینه گشت و گذار می‌کرد که این آیه را شنید:

«‏وَالَّذِینَ یُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ بِغَیْرِ مَا اکْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتَانًا وَإِثْمًا مُبِینًا‏» [الأحزاب: ۵٨] «‏کسانی که مردان و زنان مؤمن را – بدون این که کاری کرده باشند و گناهی داشته باشند – آزار می‌رسانند، مرتکب بهتان و گناه آشکاری شده‌اند» . ‏

آنگاه به خانه‌ی ابی بن کعب رفت. اُبَی زیرانداز خود را برای او پهن کرد و گفت: ای امیرالمؤمنین! اینجا بنشین. عمر آن‌را با پایش کنار زد و بر زمین نشست وآیه‌ی فوق را خواند و به ابی گفت: می‌ترسم که مصداق این آیه شوم، زیرا مؤمنین را آزار می‌دهم. اُبی گفت: تو چاره‌ای نداری باید رعیتت را کنترل کنی و امر به معروف و نهی از منکر نمایی. عمر گفت: خدا بهتر می‌داند .


همچنین نقل است که گاه گاهی دستش را بر روی آتش می‌گذاشت و می‌گفت: ای پسر خطاب! آیا طاقت این را داری؟


و هنگامی که سعد بن ابی وقاص پس از جنگ قادسیه عبای کسرا پادشاه ایران و شمشیر و کمربند و لباسها و تاج و کفشهایش را نزد عمر فرستاد، عمر نظری به حاضرین انداخت و به سراقه بن جعشم که از همه تنومندتر و خوش قیافه‌تر بود گفت: برخیز و این‌ها را بپوش. سراقه با علاقه برخاست و آن‌ها را پوشید. عمر به او گفت: جلو بیا. سپس گفت: به عقب برگرد. آن‌گاه گفت: به به فردی اعرابی از طایفه‌ی بنی مدلج لباسها و تاج و شمشیر کسرا را پوشیده است! سپس آن‌ها را از او گرفت و گفت: بار الها! این‌ها را به پیامبرت و به ابوبکر که آن‌ها را بیشتر از من دوست داشتی ندادی و اکنون به من داده‌ای، می‌ترسم که به وسیله‌ی این‌ها مرا بیازمایی. و آن‌قدر گریست که دل حاضرین به حالش سوخت. سپس به عبدالرحمان گفت: این‌ها را بفروش و پولشان را قبل از غروب خورشید در میان مسلمانان تقسیم کن . لازم به‌ ذکر است که‌ چنین موضع‌هایی از جانب عمر به‌ وفور دیده‌ می‌شود.


********************************


منبع: عمر فاروق (بررسی و تحلیل زندگانی خلیفه دوم)/ مؤلف : دکتر علی صلابی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Muslimoon