خوله دختر حکیم

  • ۲۳:۵۹

قتاده گوید:‌ عمر بن خطاب با جارود از مسجد خارج شد، در راه از کناز زنی عبور نمودند و عمر به او سلام داد و زن جوابش را داد.


آن زن گفت:‌ های عمر! به یادم می‌آید که در بازار عکاظ با بچه‌ها کشتی می‌گرفتی و تو را «عمیر» (عمرک) صدا می‌زدند. روزگار گذشت و عمر نامیده شدی، سپس روزگار گذشت و امیر المومنین نامیده شدی، پس در مورد رعیت تقوای خدا را پیشه کن بدان کسی که از مرگ بترسد از کمبودی می‌هراسد.


عمر گریست.


جارود گفت: های زن، تو نسبت به امیر المومنین جسارت نمودی و او را به گریه انداختی.


عمر گفت: رهایش کن. مگر تو او را نمی‌شناسی؟! او خوله دختر حکیم است که خدا سخنش را از بالای آسمان‌ها شنید، به خدا قسم عمر سزاوار است که سخنش را بشنود.


برگرفته از کتاب: مجموعه طلایی از داستان‌ها

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Muslimoon