- دوشنبه ۶ آذر ۹۶
- ۲۳:۵۹
قتاده گوید: عمر بن خطاب با جارود از مسجد خارج شد، در راه از کناز زنی عبور نمودند و عمر به او سلام داد و زن جوابش را داد.
آن زن گفت: های عمر! به یادم میآید که در بازار عکاظ با بچهها کشتی میگرفتی و تو را «عمیر» (عمرک) صدا میزدند. روزگار گذشت و عمر نامیده شدی، سپس روزگار گذشت و امیر المومنین نامیده شدی، پس در مورد رعیت تقوای خدا را پیشه کن بدان کسی که از مرگ بترسد از کمبودی میهراسد.
عمر گریست.
جارود گفت: های زن، تو نسبت به امیر المومنین جسارت نمودی و او را به گریه انداختی.
عمر گفت: رهایش کن. مگر تو او را نمیشناسی؟! او خوله دختر حکیم است که خدا سخنش را از بالای آسمانها شنید، به خدا قسم عمر سزاوار است که سخنش را بشنود.
برگرفته از کتاب: مجموعه طلایی از داستانها